محمد جواد بیات در صبح الوند نوشت:
گويي سنندج آن روز قطعهاي از بهشت شده بود. همچنان كه امروز بیشتر آنان در بهشت خدا و در کنار هم آرمیدهاند.
بعد از سنندج براي آزادسازي مريوان سرگرد صياد و دوستانش طرحهاي فراواني ريختند. احمد متوسليان از فرماندهان كارساز سپاه اسلام، شهيد شهرامفر، يار ديرينه صياد شیرازی، شهيدان شيرودي و كشوري، خلبانان شجاع هوانيروز او را در اجراي طرح آزادسازي مريوان ياري کردند.
پاكسازي شهر مريوان دو روز طول كشيد و عصر روز دوم شهر را تحويل احمد متوسليان و نيروهايش دادند. در خاطرات شهيد صياد شيرازي آمده است: خاطره جالبي از مريوان دارم. شب دومي بود كه شهر را پاكسازي ميكرديم. اطرافمان بسيار خطرناك بود. براي اولين بار ديدم عدهاي از رزمندهها در زير نور مهتاب در حال خواندن نماز شب هستند. اين صحنه برايم خيلي عالي و دوستداشتني بود. كار آنها من را هم تحریک کرد و آماده نیایش شدم. سرانجام آن دو خلبان خبر آزادسازي شهر مريوان را به فرمانده لشكر 28 رساندند تا او هم خبر را به رئيس جمهور گزارش كند.
در تيرماه 59 بعد از مريوان، مردم بانه كه بيش از چهار ماه بود در زير حاكميت ضد انقلاب بودند انتظار آزادي شهر را میکشیدند.
يگانهاي لشكر 16 زرهي قزوين براي رفتن به بانه ابتدا جاده ديواندره به سقز را پاكسازي كردند. سپس پاكسازي شهر سقز با حضور سرگرد صياد و بدون مشكل خاصی انجام شد و تيپ سنگين زرهي به سوي بانه حركت كرد. راه براي پاكسازي شهر بانه هموار شده بود. دشمن مقاومت اعجابانگيزي از خود نشان میداد و به هيچ وجه مايل نبود بانه را از دست بدهد. دشمن وقتي عرصه را از همه طرف بر خود تنگ ديد به طرف مسجد جامع شهر عقبنشینی کرد و در آنجا سنگر گرفت. باز هم ماجراي قرآن و نيزه فرزندان معاويه در حال تكرار بود. آيا كساني كه چند شب پيش از اين، پاسداران را سر بريده بودند اصولاً اعتقادي به خدا دارند؟ لحظات حساسي بود. اراده بعضي از نيروها سست شده بود و شيطان وسوسه میكرد! فرياد علي برآمد كه اين همان قرآن بر سر نيزه است. اولين گلوله كه از جانب رزمندگان بر سر دشمن فرود آمد دشمن دریافت حقهاش نخواهد گرفت و به جاي نيرنگ بايد به فكر فرار باشد.
بنيصدر به دلیل اعتمادي كه به سرگرد صياد شيرازي کرده بود بارها خودش را تحسين كرد. وی به تيمسار فلاحي گفت: آقاي صياد بايد تقويت شود. روش او بايد در تمام منطقه گسترش یابد. خواستههايشان را برآورده كنيد.
تيمسار فلاحی كه در ارتش بزرگ شده بود و ميدانست درجه در این نهاد چقدر مهم و اساسي است و حتي چند روز ارشديت هم در سرنوشت خود تعيينكننده است، پيشنهاد كرد گره اين كار به دست خود شما باز ميشود. شما به عنوان فرمانده كل قوا ميتوانيد به او درجه اعطا كنيد تا از مقام سرگردي به سرهنگ تمامي ارتقا یابد. وی اين كار را كرد و درجه ابلاغ شد. اتفاقاً بعدها در جنگ تحميلي عراق عليه ايران اين ابتكار شهيد فلاحي و عمل انقلابي بنيصدر براي مسئولان نظام بسيار كارساز بود.
چند روز بعد وقتي علي به منطقه اورامانات رفت و از منطقه تحت فرماندهي و فرماندار نظامي و فرمانده سپاه پاوه بازديد كرد از ابتكارات شهيد ناصر كاظمي بسيار خوشش آمد.
آوازه اين دلاور تهراني را صياد شنيده بود و پيشتر مشتاق اين ديدار بود.
آن روزها در طوفان جنگهاي سياسي كه در مركز و اغلب شهرهاي كشور به راه افتاده بود تعدادي از جوانان مخلص در جامعه ارتشي و پاسداري در كردستان گرد هم آمده بودند و آنچه در ميان آنان رونق داشت صفا، صميميت و ايثار بود و آن چيزي را كه نميديدند خود (نفس) بود. خدا را ميديدند؛ خدا را، خدا را.
سرهنگ صياد شيرازي نگران حمله ارتش عراق به خاك ايران بود و بايد مسئولان را از اين اتفاق ناگواری كه در پیش بود آگاه ميكرد.
روز 24 مرداد 59 سرهنگ صياد شيرازي و همرزمانش چارهای نداشتند جز این که بنيصدر را كه علاوه بر رياست جمهوري، فرماندهي كل قوا را بر عهده داشت همراه مشاورانش به منطقه دعوت كنند تا از نزديك نشانهها و آثار اين خطر بزرگ را ببينند.
آنها به كرمانشاه آمدند. رئيس جمهور ابتدا براي مردم نگران اين شهر سخنراني كرد و به آنان اطمينان داد اگر عراق يك وقتي چنين كند در مقابل آمادگي نيروهاي مسلح ما شكست خواهد خورد. سپس او و همراهانش در قرارگاه حضور يافتند تا ابعاد اين ماجرا را بررسي كنند. جلسهاي با حضور فرماندهان عاليرتبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش جمهوري اسلامي تشكيل شد. در پايان جلسه به پيشنهاد محمد بروجردي، فرمانده ارشد سپاه در منطقه قرار شد رئيس جمهور و همراهانش بعد از ظهر از پاسگاههاي مورد هدف آسیب دیده، بازديد كنند.
رئيس جمهور و تعدادي از همراهانش با بالگرد به منطقه قصر شيرين رفتند. وی با ديدن آثار برخورد توپهاي عراقي بر روی پاسگاهها و مردم بيدفاعي كه مجروح شده بودند تازه فهمید که قشونكشي عراق توهم و خيال نيست؛ بلكه منطقه در آستانه جنگ بزرگي قرار دارد؛ اما اي كاش اين حس و حال تا تهران باقي ميماند!
اكنون شهر سردشت همه اميد ضد انقلاب و حاميانش بود. شهري مرزي كه آنان را به عراق پيوند زده بود. مقر فرماندهي ضد انقلاب در كردستان بود. دشمن ضمن اينكه بر همه جادهها تسلط داشت از همه طرف هم راه فرار داشت. جادههای منتهی به سردشت پيچ در پيچ بود و اطرافش سينهكش كوه و درختزار. دیدن این مناظر نيروها را چنان غافلگير كرده بود كه حتي نميتوانستند از پناهگاههای طبيعي هم كه در اطرافشان بود استفاده كنند. به راحتي هدف قرار ميگرفتند و به زمين ميافتادند. تعدادي گيج شده بودند و بيهيچ تحركي به زمين چسبيده بودند. گويا هيچ روحيه و اميدي براي نجات ندارند و در اين ميان آنچه به جايي نميرسيد فريادها و دستورهاي سرهنگ صياد شيرازي بود.
سرهنگ ميگويد: كمكم داشتم مأيوس ميشدم كه ديدم يكي از بچههاي سپاه به نام فتحا... جعفري - كه الان از فرماندهان رده بالاي سپاه و آدم مخلص و واردي است- با لهجه اصفهاني و تبسم خاصي رو به من کرد و گفت: برادر جان ناراحت نباش. بالاخره چند تا فشنگ داريم و تا آخرش ميزنيم و ديگر هرچه خدا خواست آن ميشود!
سرهنگ ادامه ميدهد: با اين حرف انگار پتكي بر سر من زده شد. خودم را يافتم. به خود نهيب زدم كه تو مگر براي خدا نميجنگي. چرا يادی از خدا نميكني. همان جا ذكر و شكر خداوند را به جا آوردم و روحيهام را باز يافتم.
يارانش از اين روحيه گرفتن صیاد شیرازی، روحيه گرفتند و براي رسيدن دشمن لحظهشماري كردند. شب آمده بود و سكوت عارفانهاش منطقه را فراگرفته بود. علي آن شب را با شهيدان و مجروحان گذراند. مجروحاني كه درد، امانشان را بريده بود؛ ولی سعي داشتند صدايشان را فرو بخورند تا فرمانده ناله و ضجههايشان را نشود. آن شب همنوا با مجروحان، درختان زخمي اطراف جاده هم تا صبح سوختند. سرانجام صبح شد. پاسداران به زحمت توانستند در آن منطقه درختزار جايي براي فرود بالگرد پيدا كنند. پیکرهای شهدا و رزمندگان زخمي به عقب فرستاده شدند؛ اما ستون ماند تا ترميم شود. در اين چند روز بيش از هفتاد شهيد داده بودند. بهتر است بنويسم به عدد شهداي كربلا و نزديك 150 مجروح به عقب فرستاده شده بودند. بقيه نيز آنقدر ضعيف شده بودند كه به عقيده سرهنگ اگر يك گروه چهل نفري دست از جان شسته به آنها حمله ميكرد به راحتي همه ستون را منهدم ميساخت!
علي با قرارگاه تماس گرفت و دستور داد تا برايشان نيرو بفرستند. صبح همان روز 60 نفر از سبزپوشان هميشه سرفراز سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان نيروي تازهنفس به آنان ملحق شدند.
همگي از سپاه قم و اراك بودند و روحيه خوبي داشتند. سرهنگ در خاطراتش آورده است: در ميان نيروهاي سپاه دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت به نامهاي رفيعي و علياكبري كه بعدها هر دو شهيد شدند.
ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود. در حالي كه ما در محاصره دشمن بوديم. آنها به آموزش قرآن در بین نيروها مشغول بودند و اصلاً به دشمن اهميت نميدادند و این باعث تقویت روحیه می شد. اين براي من تازگي داشت!
آماده ورود به شهر ميشدند تا از قرارگاه اطلاع دادند رئيس جمهور براي بازديد به منطقه آمده است. رئيس جمهور، نخست وزير و تعدادي از مشاوران نظامي رئيس جمهور و فرماندهان عاليرتبه در آنجا بودند.
محمدعلي رجایي، نخستوزير وقت صياد را به آغوش كشيد و غرق بوسه كرد. سرهنگ ميگويد: آنقدر از ما خبرچيني كرده بودند و پشت سرمان بد گفته بودند كه بنيصدر آمده بود تا با من برخورد كند و از فرماندهي بركنارم كند. مدام به گوش او خوانده بودند که صياد شيرازي همه را به كشتن داده است! ستون تار و مار شده و همه نيروها به اسارت دشمن درآمدهاند... !
او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت چنان متعجب شد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد. گويي ديگر هيچ چيزی براي گفتن نداشت.
اين آغاز رسمي اختلاف سرهنگ و بنيصدر بود. اختلافی كه به وسیله بعضي از عناصر نظامي تهراننشين تدارك ديده شده بود؛ هرچند در ابتداي امر اين اختلافات و موضعگيريها، شخصي به نظر ميرسيد اما به زودي مشخص شد غير از اين است و این اختلافات در بین دو بينش و دو جبهه است كه آن زمان در سطح كشور جريان داشت.
يكي از اين دو ديدگاه كه به نامهاي ليبرال و خط نفاق شناخته ميشد در مقابل دشمن خارجي كاملاً سازشپذير بود و در اداره كشور، اعتقادي به نيروي خودي و قدرت اسلام نداشت؛ بلكه پيشرفت در همه ابعاد را در گرو تخصص ميديد. این قشر به شدت از روي كار آمدن نيروهاي انقلابي هراسان بودند. بنيصدر محور صاحبان اين ديدگاه بود. براي همين، اختلاف او با مجلس و نخستوزير بر سر انتخاب كابينه ماهها طول كشيد و در نهایت هم بعضي از وزارتخانهها بدون وزير ماند؛ اما ديدگاه مقابل اين گروه كه بعدها «خط امام» نام گرفت كاملاً به توانايي اسلام در اداره كشور اعتقاد داشت و طرفداران این بینش با انديشه التقاطي مبارزه ميكردند و تخصص را همراه با تعهد ميخواستند.
در تابستان 59 كه سرهنگ صياد و تعدادي از نيروهاي انقلابي و بسيجي در كردستان ميجنگيدند در تهران اين دو خط رو در روي هم جبهه گرفته بودند و آنچه كه در اين ميان فراموش شده بود دشمن خارجي بود كه مرزهاي كشور را تهديد ميكرد.
روابط عمومي قرارگاه در اين زمينه اعلاميهاي صادر كرد. برادر اميني از پرسنل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، متن اعلاميه را نوشت. در آن اعلامیه، ضمن گوشزد كردن خطر دشمن داخلي و خارجي همه را به وحدت دعوت کرد و از روحانيت متعهد دفاع نمود.
مخالفان سرهنگ صياد شیرازی، همين را دليل پشتيباني او و قرارگاهش از جناح مقابل بنيصدر و جانبداری از دكتر بهشتي قلمداد كردند و به وسوسه او پرداختند. او كه تا آن روز از صياد دفاع ميكرد و در برابر فشار فرماندهان ارتش و مشاورانش براي برداشتن او مقاومت ميكرد نظرش به کلی برگشته بود و تصمیم گرفت سرهنگ را عزل کند!
سرهنگ میگوید: آنقدر بدگويي كرده بودند كه مرا بركنار شده ميدانستند. بنيصدر هنگامي كه ميخواست برود، گفت: بيا تهران كارت دارم. گفتم: فعلاً نميتوانم منطقه را رها كنم. حداقل چند روزي طول ميكشد. قبول كرد چند روز بعد بروم به تهران.
اين رویداد در 22 شهريور 1359 افتاد؛ يعني 9 روز پیش از حمله گسترده عراق به ايران.
سرهنگ صياد شيرازي بعد از رفتن رئيس جمهور و همراهانش به دار ساوين برگشت تا برای جنگ و دفاع از کشور آماده شود.
چند روز بعد نيمههاي شب به سوي سردشت به راه افتادند. هنگامي كه دشمن در خواب بود از پل ربط گذشتند و بدون درگيري وارد سردشت شدند.
مردم بر روي سكوها و بامها ايستاده بودند و ستون نيرومندي را كه وارد شهر شده بود و با قدرت پيش ميرفت، نظاره ميكردند. ستوان جواني روي تانك با صدایی دلنشین قرآن ميخواند.
ادامه دارد ...
دیدگاه شما