محمد جواد بیات در صبح الوند نوشت:
در محور مريوان و پنجوين كه در قلمرو فرماندهي او بود آنها ميتوانستند به جنگ عراق بروند. براي بازپسگيري مناطق اشغالي غرب، طرحي ريخت به نام والعاديات كه به تركيبي از نيروهاي سپاه و ارتش مبتني بود. از بنيصدر، وقت خواست تا مستقيماً طرحش را با او در ميان بگذارد. در قرارگاه جنوب به او وقت دادند خودش را به دزفول رساند. بنيصدر طرح را از او گرفت به يكي از مشاورانش داد و گفت خبرت ميكنيم. اما هر چه منتظر ماند خبري نيامد تا اينكه بعدها از طريق آدمي بيگانه به جنگ و نظام، كه سابقه آشنايي با او داشت شنيد طرحش رد شده است!
حالا داشت باور ميكرد، بدون اين كه او را از جنگ و نبرد معذور بدارند، عملاً كنارش گذاشتهاند و دستش را بستهاند! اما صياد كسي نبود كه ميدان را خالي كند و تسليم شود. بيكار ننشست، حالا تمام سرمايه او در منطقه ارتباط و دوستياش با نيروهاي سپاه بود كه خوشبختانه از نظر سازماني موقعيتي داشتند كه قرارگاه غرب خيلي نميتوانست برايشان مانع ايجاد كند. بايد از اين فرصت استفاده ميكرد. طرحي ريخت براي آموزش و سازماندهي سپاه در شرايط جنگي و به دوست قديمياش يوسف كلاهدوز داد كه آن روز قائممقام فرماندهي كل سپاه بود. به زودي نخستين گروه پاسداران در منطقه كردستان آموزش ديدند. براي تكميل طرحي سازماندهي سپاه به منطقه سرپل ذهاب رفت او در خاطراتش مينويسد: «هنوز از دروازه ورودي سرپل ذهاب خارج نشده بوديم، كه ديدم ماشيني از مقابل... با آن شاخ به شاخ شديم. آن لحظه احساس كردم پايم قطع شده است. استخوان پاي چپم كاملاً متلاشي شده بود و پا از مچ به حالت قطع و له درآمده بود. لگن هم شكسته بود و سر و صورتم نيز جراحاتي برداشته بود.»
وقتي مرا در بيمارستان ارتش بستري كردند روز چهارشنبه بود.
علي وقتي به هوش آمد، متوجه كسي در كنارش شد كه با صداي محزون و حال عارفانهاي دعايي را زمزمه ميكرد. لحظاتي دل و جان به آن نداي روحبخش داد. وقتي چشم باز كرد، دنبال صاحب صدا گشت. آقاي رجايي نخستوزير در كنارش نشسته بود.
صياد عزيز در خاطرات خود آورده است: «خيلي برايم عجيب بود. او تنهاي تنها بود. حتي محافظ هم نداشت. پزشكان و پرستاران متوجه آمدنش نشده بودند و نميدانستند كه نخستوزير در بيمارستان است. مدتي پهلوي من ماند و با هم به گفتگو پرداختيم. هنگامي كه ميخواست برود دعايي خواند. صورتم را بوسيد و رفت. يك بار نيز حضرت آیتا... خامنهاي به ملاقاتم آمد و دو ساعت پيشم ماند. در آن دو ساعت كلي درباره اوضاع كردستان با ايشان كه نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، صحبت كردم.
صياد آگاه با بيكاري ميانهاي نداشت. در بيمارستان هم از كردستان غافل نبود، به پيشنهاد حضرت آيتا... خامنهاي تصميم گرفت از آنچه كه در اين چند ماه در آنجا اتفاق افتاده است مردم را آگاه كند. نقشه منطقه را به اتاقش زد و هر روز ميزبان خبرنگاران بود.
بيشتر از 25 روز نتوانست در بيمارستان دوام بياورد. كارهاي ناتمام زياد داشت و بايد ميرفت. آقاي محسن رفيقدوست مسئول تداركات سپاه آمبولانس مدرني در اختيارش گذاشت كه آن قدر امكانات داشت كه ميشد در آن حتي فرماندهي كرد و وظايف خود را انجام داد. اين آمبولانس تازه وارد كشور شده بود.
سرهنگ صياد وقتي وحدت حاكم بر نيروها در منطقه را ديد، درد را فراموش كرد و تصميم گرفت هر چه زودتر كار كردستان را يكسره كند. گويي خود ميدانست كه اين اوضاع پايدار نخواهد ماند.
از همه شهرهاي كردنشين ايران، تنها دو شهر بوكان و اشنويه در اشغال ضد انقلاب باقي مانده بود. پس از نشست هماهنگي عمليات وقتي برگشت حرفهايي شنيد اما اهميتي نداد. شايعات حكايت از آن داشت كه ستاد كردستان به زودي منحل خواهد شد و... اما اين حرف و حديثها خيلي هم بيپايه نبود! چند روز بعد در گرماگرم كار نامهاي از نيروي زميني به دستش رسيد.
سرهنگ صياد ميگويد: نامهاي آمد كه به من ابلاغ شد: قرارگاه را به هم بزنم و به عنوان مشاور فرمانده لشكر كردستان، در امر عمليات نامنظم، كار كنم؛ يعني مسئوليت من از فرماندهي منطقه كرمانشاه و كردستان محدود به كردستان شد، پس از آنجا هم محدود به مشاوره شد. تمام يگانهايي كه تحت اختيار من بود از كنترل من درآوردند. البته همه اقداماتي كه ما انجام داده بوديم، درست بود. ميتوانم با اطمينان بگويم كه همهاش از روي صداقت و اخلاص بود. باورم نميشد كه در جمهوري اسلامي، وقتي يك عده دارند مخلصانه و بيريا ميجنگند و هيچ توقعي از كسي ندارند با دست خالي هم ميجنگند و كارها را به لطف خدا پيش ميبرند، آن قدر مورد عنايت نباشند كه حداقل بتوانند خدمتشان را ادامه بدهند.
سنندج، مريوان، ديواندره، سقز، بانه و سردشت در دست ضد انقلاب بود، آزاد شد. حالا يك دفعه بايد تشكيلات را بر هم ميزديم، در حالي كه هنوز كار تمام نشده بود.
علي اكنون چه بايد ميكرد؟ طبيعي است او به عنوان يك نظامي بايد فرمان را اجرا ميكرد. اين درست. اما از سوي ديگر او آنقدر باهوش بود كه متوجه خيانتي باشد كه در شرف وقوع بود. 14 ماه پيش را به ياد آورد كه در ركاب دكتر مصطفي چمران داشتند به غائله كردستان پايان ميدادند كه ناگهان آن فرمان دولت موقت رسيد و آنها مجبور شدند از سردشت برگردند. بعد بر سر كردستان آن آمد كه آمد!
آيا اگر او بيچون و چرا اين فرمان را ميپذيرفت، براي فرداي تاريخ و در برابر خونهاي پاك دوستان و سربازانش جواب قانعكنندهاي داشت؟ بايد تصميمي ميگرفت و گرفت!
سرباز راستين اسلام صياد دلها ميگويد: يادم ميآيد كه براي اين مطلب وضو گرفتم و نماز حاجت خواندم، در سه جمله جواب اين كه نوشته بودند قرارگاه را تحويل بدهم، نوشتم: «ما به دستور مركز آمديم و به دستور مركز خواهيم رفت. بايد شوراي عالي دفاع دستور بدهد تا ما برويم وگرنه همين جا هستيم چون كارمان تمام نشده است.»
... آن سو از اين پاسخ شگفتزده شدند. به نظر آنها صياد شيرازي با دست خود كار خود را تمام كرده بود! حالا مسير براي حذف او هموار شده بود.
علي اگر به جاي اين جواب، شوراي عالي دفاع را متوجه ماجرا ميكرد، نتيجه بهتري ميگرفت. در آنجا كساني مانند حضرت آيتا... خامنهاي، حجتالاسلام هاشمي رفسنجاني، دكتر چمران و... بودند كه در مسائل مربوط به امنيت انقلاب اسلامي با او همعقيده بودند و قطعاً در برابر تصميم غير منطقي نيروي زميني از او دفاع ميكردند. به هر تقدير پاسخ او به نيروي زميني از نظر ارتش تمرد و سرپيچي از فرمان محسوب ميشد. براي مخالفانش اين سند گرانقيمتي نهتنها براي خارج كردنش از صحنه كه حتي براي محاكمه نظامي بود. نامه او را به ضميمه توضيحات و تفاسير خود به بنيصدر رساندند و او نيز مستقيماً به امام رساند تا پيشاپيش دست شوراي عالي دفاع را ببندد.
اما صياد شيرازي را نميشناختند و چون مسئوليت فرماندهي كل قوا را به بنيصدر تفويض كرده بودند، فرمودند: «با ايشان طبق مقررات رفتار كنيد.»
اعضاي متعهد شوراي عالي دفاع وقتي از ماجرا خبردار شدند، به امام مراجعه كردند و خواستار تجديد نظر در اينباره شدند. اما ايشان نپذيرفتند. حضرت امام رضوانا... تعالي عليه براي مقررات و قوانين اهميتي قائل بودند و حاضر نبودند در اينباره از هيچ تخلفي چشمپوشي كنند.
حكم بركناري سرهنگ صياد و اخراجش از منطقه تا پيش از اين كه به دست خودش برسد، در همه منطقه پخش شد، حتي نسخهاي هم به پرسنل آشپزخانه لشكر 28 رسيد!
و علي آن روز بيخبر از اين ماجرا به مياندوآب رفته بود تا فرمانده تيپ و گردان عملكننده از لشكر 64 را نسبت به عمليات توجيه كند!
در كمال مظلوميت از زبان صياد ميخوانيم: «در آن جلسه من روي ويلچر نشسته بودم و داشتم صحبت ميكردم. نقشه را نشان دادم. گفتم: اين منطقه شماست و مأموريت شما اين است كه برويد طرحريزي كنيد و آماده شويد. بعد ميآيم طرحتان را ميبينم.
ديدم فرمانده گردان عملكننده با حالت حُجب و حيا نگران است و ميخواهد چيزي بگويد، ولي عقب مياندازد. پرسيدم: تو چه ميخواهي بگويي؟
گفت: حقيقتاً يك نامه آمده كه در منطقه شما هيچكاره هستيد و هيچ مسئوليتي نداريد. حالا شما اين دستور را به ما ميدهيد. ما نميدانيم چكار كنيم!
... البته در آن جا خودم را نگه داشتم و گفتم: اشكال ندارد. من هم الان دستور اجرا به شما ندادم. گفتم فعلاً برويد طرحريزي كنيد.
اين طوري توجيه كردم كه آبروي همه حفظ شود!...
ديدم وضعيت خيلي خراب شد. البته قبل از آمدن به منطقه يك هماهنگي ضمني با حضرت آيتا... خامنهاي داشتم. ايشان واقعاً پشتيبان من بود و راهنماييهايشان خيلي اثر داشت. تماس گرفتم و گفتم كه وضعيت به اين جا رسيده و نامه را همه جا پخش كردهاند كه هيچكارهام، باز هم بمانم يا نه؟
ايشان فرمود: ديگر درنگ نكن و آنجا نمان، سريع منطقه را ترك كن.
آمبولانس رو به تهران ايستاده بود و آماده حركت. فرماندهان ستاد با ناباوري رفتن صياد شيرازي را ميديدند. يعني همه چيز تمام شد؟ آمدنش را به ياد داشتند، در آن روزهاي نااميدي و حرمان، جواني آمده بود سر تا پا شور و اميد.
به هر جا كه پايش رسيده بود، افسردگي و انفعال را زدوده بود و دلهاي مرده را زنده كرده بود و... فرماندهي را طور ديگري معنا كرده بود و در دلها جا گرفته بود. اين همه در كمتر از 8 ماه اتفاق افتاده بود. حالا با ديدن او كه داشت با ويلچر خود را به آمبولانس ميرساند، دلها آتش گرفته بود و تنها آه حسرت از سينهها بيرون ميآمد و لبها گزيده ميشد. هر چه كه بود ميدانستند با رفتن صياد ديگر كردستان جاي ماندن نيست، پس تكليف چيست؟
جناب سرهنگ! بچهها ميگويند حالا تكليف ما چيه؟ آيا برگرديم به شهرهاي خودمان...
نگذاشت حرف سرگرد تركان تمام شود با قاطعيت يك فرمانده گفت: احمد، به بچهها بگو، هيچ كس حق ندارد كردستان را ترك كند، من روزي بازخواهم گشت و كارمان را ادامه خواهيم داد! لحظاتي بعد در زير بارش نمنم باران او از سنندج خارج شد و رفت اما راست گفته بود.
ادامه دارد...
دیدگاه شما